به گزارش مشرق، اولین بار «اشرف فراهانی» را در دیدار با جانبازان ملاقات کردیم؛ خوش برخوردی و مردمداری او هر هم نشینی را جذب میکرد؛ بعد از کمی گپ زدن، قصه کوتاهی از زندگی مادر و برادر و خواهر شهیدش را برایمان تعریف کرد؛ او از فعالیتهای فرهنگی خود در بسیج برایمان گفت و همین شد که برای مصاحبه پای صحبتهای او نشستیم.
گفتوگوی ما با خواهر شهیدان پاسدار «مسعود و اقدس ساروق فراهانی» و دختر شهیده «عذرا سادات نورد» را در ادامه میخوانیم.
***
خانم فراهانی در ابتدا میخواهیم درباره فضای خانوادهتان برای ما بگویید.
پدرم کارمند دادگستری در تهران بود؛ بعد از ازدواج با مادرم و به دنیا آمدن اولین فرزند، پدرم را از اداره به خمین منتقل کردند؛ منزل ما دو خیابان با منزل امام خمینی (ره) فاصله داشت.
ما چهار خواهر و سه برادر بودیم؛ در شهر خمین فامیل و آشنایی در اطرافمان نبود؛ ما بچهها روابط خیلی گرم و صمیمی باهم داشتیم و این را مدیون محبتهای مادرم بودیم. مادر با مهربانی خودش چنان محیط خانه را گرم نگه داشته بود که ما احساس کمبود نمیکردیم.
ما از کودکی در خانهای بودیم که نام امام حسین (ع) در آن زنده بود؛ مادرم خیلی اهلبیت (ع) را دوست داشت و تلاش میکرد که بچههایش را هم محب اهل بیت تربیت کند. مادرم روی رفتار ما با مردم و مسائل اجتماعی خیلی تأکید میکرد و دوست داشت ما با مردم خوش اخلاق باشیم.
در دوران تظاهرات علیه رژیم پهلوی هم فعالیت داشتید؟
خمین شهر کوچکی بود؛ مردم در آنجا همدیگر را به خوبی میشناختند؛ در آنجا تظاهراتها و پخش اعلامیه مانند شهرهای دیگر انجام میشد؛ برادرم با دوستانش فعالیتهای زیادی در مسجد و محله داشتند؛ با توجه به اینکه اطراف خمین کوهستانی بود، اعلامیههای سخنرانی امام خمینی (ره) را در کوهها مخفی میکردند.
برادرم دوره دبیرستان را در تهران درس میخواند و دوره تحصیلش مصادف با همین اتفاقات انقلاب بود؛ در تهران هم کارهایی برای مبارزه با رژیم طاغوت انجام میداد.
این نکته را هم بگویم، مدرسه مسعود در میدان خراسان بود. امروز نام آن مدرسه شده «دو شهید». بعد از شهادت برادرم و یکی دیگر از دانشآموزان آن مدرسه، مسئولان آموزش و پرورش اسم مدرسه را تغییر دادند.
آقا مسعود چه زمانی به جبهه رفت؟
او در روزهای اول حمله رژیم بعث عراق به ایران، به همراه دوستانش سفر چند روزهای به مناطق جنگی داشت؛ آن موقع ۱۹ سالاش بود؛ تازه دیپلمش را گرفته و خدمت سربازی هم نرفته بود؛ به دنبال این بود که بدون معطلی راهی جبهه شود؛ بعد به همراه دوستانش شهید محمد فلاحی، علی رسولی و حسین خسروی به شاهین شهر اصفهان رفتند به عضویت سپاه پاسداران در آمدند و از آنجا راهی جبهه شدند.
با توجه به اینکه در غرب کشور کوملهها قصد داشتند کردستان را از ایران جدا کنند، درگیری شدیدی در غرب بود؛ بنابراین مسعود و دوستانش از طرف سپاه به کردستان اعزام شدند؛ برادرم حدود یک ماه و نیم در جبهه بود و بعد توسط کوملهها به شهادت رسید.
از نحوه شهادتشان برای ما بگویید.
در اوایل آذر ۱۳۵۹ مسعود به همراه تعدادی از همرزمانش از سردشت به سنندج میرفتند که با حمله کوملهها روبرو شدند و طی درگیری شدیدی، مسعود از ناحیه گلو مجروح شد؛ اما زخمش کاری نبود؛ وقتی همرزمان مسعود میخواستند او را به نزدیکترین درمانگاه منتقل کنند، کوملهها در بین راه کمین زدند و برادرم را اسیر کردند؛ او مدتی در دست آنها بود تا اینکه بعد از شکنجه شدید و بریدن قسمتهایی از بدن برادرم، روز ۹ آذر ماه تیر خلاص به قلبش زدند و سپس پیکرش را کنار جاده گذاشتند.
شما از اسارت برادرتان توسط کوملهها مطلع بودید؟
بله؛ آن موقع کوملهها، پاسداران را خیلی شکنجه میدادند؛ حتی سر پاسدارها را جلوی پای عروس و دامادهایشان به عنوان قربانی میبریدند. خیلی وقتها جنازه شهدای پاسدار را هم تحویل نمیدادند و ما از همه این اتفاقات مطلع بودیم؛ مادرم خیلی نذر و نیاز کرد تا حداقل جنازه برادرم را تحویل بدهند تا اینکه یکی از دوستان برادرم خبر پیدا شدن پیکر مسعود را به ما داد.
شما پیکر مسعود را دیدید؟
موقع دفن مسعود، به دلیل شدت جراحت در بدن، فقط گذاشتند صورتش را ببینیم؛ نحوه شهادت او را هم چند سال بعد دوستان برادرم برایمان تعریف کردند.
پدر و مادر از وضعیت مناطق درگیری کردستان و کارهای کوملهها مطلع بودند، چطور آنها راضی شدند که مسعود به جبهه برود؟
همسر من پاسدار بود؛ او درباره بلاهایی که کوملهها سر نیروهای پاسدار میآوردند برایم تعریف میکرد؛ خانوادهام هم از این جریان مطلع بودند؛ اما چارهای نبود باید جوانها میرفتند؛ برادرم هم راهش را انتخاب کرده بود.
شهادت مسعود غم بزرگی برای تمام اهل خانه به خصوص مادرم بود. تا مدتها هیچکدام باور نمیکردیم که دیگر مسعود به خانه نمیآید. هر گاه صدای در منزل میآمد آرزو میکردیم مسعود پشت در باشد. پدر و مادرم از این غم خیلی صدمه دیدند ولی با این حال هیچ گاه در برابر مردم اظهار نارضایتی نکردند و حتی در مراسم ختم مسعود به مردم میگفتند: «امام حسین (ع) برای اینکه دین اسلام زنده بماند تمام داراییاش را قربانی کرد و جان خود را هم فدا کرد؛ مسعود ما هم به امامش اقتدا کرده و جانش را فدای این انقلاب و اسلام کرده است.»
به وصیت مسعود مزار او در خمین بود و پدر و مادرم در زمان حیاتشان هر شب جمعه به زیارت قبر او میرفتند.
از روحیات مسعود برایمان بگویید.
مسعود سه سال از من کوچکتر بود؛ من متولد ۱۳۳۷ و او متولد ۱۳۴۰ بود؛ وقتی مسعود نوجوان بود من ازدواج کردم و به تهران آمدم؛ اما نکاتی که از او میدانم این است که او خیلی مسئولیت پذیر بود؛ وقتی که وارد منزل میشد، شور و نشاط زیادی با خودش به خانه میآورد. خیلی صبور بود؛ بچه قانعی بود و هیچ وقت نمیشد که بگوید فلان غذا را دوست ندارم. با بچههای کوچکتر از خودش خیلی مهربان بود؛ در انجام کارهای منزل به مادرم کمک میکرد و برای دوستانش هر کاری که از دستش بر میآمد انجام میداد.
یادم هست او برای نماز به مسجد رفته بود، وقتی به خانه آمد، دیدیم پابرهنه است. از او پرسیدیم «پس کفشات کو؟» مسعود گفت: «یک نفر به کفش نیاز داشت برداشت برد»؛ او برای اینکه دیگران متوجه نشوند که کفش او گم شده، حتی از کسی تقاضا نکرده بود که یک جفت کفش برایش بیاورند و پابرهنه به خانه برگشته بود.
واقعاً نمونه ایثار بود؛ یکبار هم مسعود به همراه دوستانش برای اهداء خون رفته بود، وقتی که به منزل برگشت، رنگ صورتش پریده بود؛ چون قرار بود دوباره به جبهه برود مادرم کیف او را پر از پسته و گردو و گز کرده بود. دوستانش بعدها گفتند که تمام آنها را بین ما تقسیم کرد.
او حتی کار فرهنگی هم انجام میداد؛ معمولاً در نشریات محلی در مورد زندگی اهل بیت و بزرگان مطلب مینوشت و احادیث معصومین را به صورت کتابچه در میآورد و در مناسبتهای مذهبی در اختیار دوستانش قرار میداد.
خانواده شما در دوران جنگ چه کارهایی برای کمک به جبهه میکردند؟
هر کاری از دستمان بر میآمد، انجام میدادیم؛ به عنوان مثال میرفتیم از مردم درخواست ملحفه، کلمن آب و دارو میکردیم؛ داروهایی که هنوز منقضی نشده بودند را بسته بندی میکردیم و به جبهه میفرستادیم.
از شهادت مادر و خواهرتان برایمان بگویید.
خواهرم اقدس، مسئول بسیج خواهران خمین بود؛ او کارهای فرهنگی و آموزش نظامی انجام میداد؛ اواخر اسفند خواهران بسیج را برای اردو به مشهد مقدس بردند؛ مادر و خواهرم الهام نیز همراه اقدس به زیارت امام رضا (ع) رفتند.
روز ۲۵ اسفند سال ۱۳۶۶ آنها از مشهد به خانه شان در خمین برگشتند؛ آن زمان همسرم در منطقه شلمچه شیمیایی شده بود و من در تهران بودم؛ آن روز پدرم برای خرید به سرکوچه میرود و در همین حین ناگهان هواپیماهای بعثی از راه میرسند و شهر خمین را بمباران میکنند. خانه پدرم با خاک یکسان میشود و مادرم و خواهرم اقدس به شهادت میرسند؛ اما الهام مجروح میشود.
پیکر مادر و خواهر را چگونه از زیر آوار بیرون میآورند و الهام چگونه زنده میماند؟
مادرم روی دیوار گوشهای از منزل، تابلویی از نام پنج تن آل عبا را نصب کرده بود. هرگاه وضعیت قرمز میشد و هواپیماهای عراقی به شهر حمله میکردند، مادرم دست بچهها را میگرفت و به آن محل پناه میبرد. روز بمباران پدرم در منزل نبود؛ وقتی بمباران میشود فوری خود را به جلوی در خانه میرساند اما میبیند که خانهاش با خاک یکسان شده است؛ کسانی که برای امداد آمده بودند از پدرم میپرسند که به نظر شما خانوادهتان کجای منزل بودهاند پدرم آدرس همان محلی که مادرم همیشه در آنجا پناه میگرفت را میدهد. وقتی با بولدوزر خاکها را جا بجا میکنند با بدن بیجان مادر و خواهرم اقدس روبرو میشوند.
بعد از این ماجرا خواهرم الهام تعریف میکرد که «تازه از راه رسیده بودیم که صدای هواپیماهای بعثی آمد؛ بعد سقف روی سرمان خراب شد؛ تیرآهنی کج شد و نگذاشت من کاملاً زیر آوار بمانم؛ اقدس در جا شهید شد اما صدای خِرخِر از گلوی مادر میآمد؛ تا اینکه بعد از دقایقی صدای مادر هم قطع شد و من تنها زنده زیر آوار بودم تا اینکه نیروهای امدادی من را از زیر آوار بیرون کشیدند»
بعد از شهادت مادر و خواهرم پیکر آنها را به تهران آوردیم و در قطعه ۴۰ بهشت زهرا (س) به خاک سپردیم. بعد از شهادت مسعود و هفت سال بعد از آن، شهادت مظلومانه مادر و خواهرم، پدرم به تهران آمد و به خاطر این مصیبتها دچار ناراحتی قلبی شده بود؛ ایشان هم ۴ سال پیش به رحمت خدا رفت.
خبر شهادت مادر و خواهر را چگونه مطلع شدید؟
روز ۲۵ اسفند از رادیو شنیدم که گفتند شهر خمین بمباران هوایی شده؛ من با شنیدن این خبر حالم بد شد و گفتم «آخ.. مادرم اینا شهید شدند» گریه میکردم و خودم را میزدم؛ بعد از خمین تماس گرفتند و گفتند خانواده شما در بمباران مجروح شدند. به خمین رفتیم و دیدیم که مادر و خواهرم به شهادت رسیدند.
از روحیات مادر برایمان بگویید.
مادرم خیلی مهربان بود. وقتی از تهران برایمان مهمان میآمد از صبح تا شب در خدمت او بود و به بهترین شکل از او پذیرایی میکرد. او صبور بود و شهادت حقاش بود.
درباره خواهرتان اقدس برایمان صحبت کنید.
در شناسنامه اسم او اقدس بود اما در خانه او را فرشته صدا میزدیم. دختر آرام و با محبتی بود و مثل اسمش واقعاً فرشته بود. سال ۶۱ دیپلم گرفته بود و در بسیج فعالیت میکرد. بیشترین فعالیت او در زمینه آموزش دادن دیگر خواهران بسیجی بود. دست خطهایی هم از او به جا مانده است؛ او از بین کتابهای مذهبی، متونی را برای تعلیم به شاگردانش آماده کرده بود.
گاهی برای آموزش نظامی به تهران میآمد و به خمین میرفت و به خواهران بسیج آموزش میداد. با همان لباس پاسداری و اسلحه اش به خانه ما هم سر میزد؛ او به من میگفت: «خیلی لباس پاسداری را دوست دارم در حدی که نمیخواهم لحظه آن را از تن بیرون کنم. وقتی این لباس تنم نیست احساس کمبود میکنم».
آخرین بار که به تهران آمد، آموزش «ش. م. ر» داشتند که بعد از آموزش به خمین رفت و به خواهران بسیج هم آموزش داد؛ سپس با همان نیروها به مشهد رفتند و بعد از بازگشت به خمین به شهادت رسیدند.
تصور اینکه عزیزترینهای یک فرد آن هم مادر، خواهر و برادر در یک برهه زمانی کوتاه از دست بروند، خیلی سخت است؛ چطور این شرایط را تحمل کردید؟
بعد از شهادت عزیزترین کسانم تا مدتها کار من و دیگر اعضاء خانوادهامگریه و بیتابی بود؛ دیگر زندگی برایم هیچ مزهای نداشت؛ تا اینکه یک شب مادر و برادر و خواهرم به خوابم آمدند. جای خیلی با صفایی بود با درختان خیلی سر سبز و رودهایی جاری که آب آن مثل شیر سفید بود؛ آرامشی که آنها در آن محیط با صفا داشتند طوری بود که آدم دلش میخواست مدتها در همان جا بماند.
مادرم به من گفت: «برای چه این قدر بیتابی میکنی ببین ما در چه جای خوبی هستیم.» بعد که از خواب بیدار شدم، همان آرامش را به من هم منتقل کرده بودند. دیگر بعد از آن بیتابی نکردم؛ فقط گاهی دلم برای خودم میسوزد که از آنها دور افتادهچام.
و حرف آخر؟
برای اینکه این انقلاب به پیروزی برسد و حفظ شود، خونهای زیادی ریخته شده است؛ من از مردم خوب کشورم میخواهم که یاد و نام شهیدان را زنده نگه دارند، ادامه دهنده راه شهدا باشند و پشتیبان ولی فقیه و رهبر عزیزمان باشند.